شاید شنیدن اینکه کوچکترین کشور دنیا فقط شش نفر جمعیت دارد مسخره باشد. به نظر غیر واقعی میاد و شاید هم یک شوخی تلقی بشه ولی مولوسیا (Molossia) کشوری در وسط نوادا است که بنیانگذار آن کوین بائو نام دارد که او با اعلام مرز رسمی کشورش را جمهوری مولوسیا نامیده است. او یک مرد میانسال امریکایی به همراه دو فرزندش با سکنی گزیدن در بخشی از نوادا سالهاست این منطقه را کشور خود معرفی کرده است. به نقل از روزنامه واشنگتن پست، این مرد که همسرش را از دست داده، دارای دو پسر و سه قلاده سگ است و با احتساب حیوانات خانگی اش، جمعیت کشور او شش نفر است. این کشور شامل خانه کوین و چند مزرعه کوچک است که در مجموع ۵/۸ هکتار را شامل می شود.
نکته قابل توجه اینکه افرادی که بخواهند از این جمهوری دیدار کنند باید حین ورود به این کشور روادید دریافت کنند و جالب اینجاست که روند صدور روادید برای گردشگران هم توسط شخص کوین بائو که خود را رییس جمهور این جمهوری می داند صادر می شود. همه چیز در این کشور شش نفره مستقل است و دارای پستخانه، واحد پول و سایت نمایشی پرتاب موشک نیز هست که همه آنها توسط رییس جمهورش کنترل و مدیریت می شود.
کوین بائو در مصاحبه با روزنامه واشنگتن پست گفت: ما مرفه ترین کشور دنیا را داریم چون اینجا خبری از اختلاف طبقاتی نیست و خدمات درمانی نیز کلا مجانی است. هر کس بیمار شد به صندوق کمک های اولیه مراجعه می کند و داروی مورد نیازش را مجانی استفاده می کند. هوا را آلوده نمی کنیم و به همین دلیل امیدواریم سازمان ملل متحد از ما که هنوز عضو آن نشده ایم، حمایت و تشکر کند. وی در مورد سابقه حمله دشمن برای اشغال این کشور افزود: تا به حال افراد زیادی به ما حمله کرده اند اما با تکیه بر سربازان ارتش که فقط دو نفر هستند، آنها را به عقب رانده ایم.
این کشتی بزرگترین کشتی کروز جهان است. مالک این کشتی تفریحی شری اَریسون ثروتمندترین زن اسرائیلی و مالک بزرگترین شرکت کشتیهای کروز (کشتیهای تفریحی) در جهان و بانک پوعلیم (بزرگترین بانک در فلسطين اشغالي) است. ساخت این کشتی ۲ سال بطول انجامید و توسط فنلاند انجام گرفت. این کشتی در فورت لادردیل در فلوریدا در آمریکا مستقر است.
بقیه ی عکس ها را در ادامه مطلب مشاهده کنید.
فقر و ثروت
ثروتمند با لباس تميز و فاخر محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم آمد و در كنار حضرت نشست
سپس فقيرى ژنده پوش با لباس كهنه وارد شد و در كنار آن مرد ثروتمند قرار گرفت
.
مرد ثروتمند يكباره لباس خود را جمع كرد و خويش را به كنارى كشيد تا از فقير فاصله بگيرد.
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم از اين رفتار متكبرانه سخت ناراحت شد و به او رو كرد و فرمود:
آيا ترسيدى چيزى از فقر او به تو سرايت كند؟
مرد ثروتمند گفت : خير! يا رسول الله .
پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم : آيا ترسيدى از ثروت تو چيزى به او برسد؟
ثروتمند: خير! يا رسول الله .
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم : پس چرا از او فاصله گرفتى و خودت را كنار كشيدى ؟
ثروتمند: من همدمى (شيطان) دارم كه فريبم مى دهد و نمى گذارد واقعيتها را ببينم ، هر كار زشتى را زيبا جلوه
مى دهد و هر زيبايى را زشت نشان مى دهد. اين عمل زشت كه از من سر زد، يكى از فريبهاى اوست . من
اعترافمى كنم كه اشتباه كردم .
اكنون حاضرم براى جبران اين رفتار ناپسندم نصف سرمايه خود را رايگان به اين فقير مسلمان بدهم .
پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم به مرد فقير فرمود: آيا اين بخشش را مى پذيرى ؟
فقير: نه ! يا رسول الله .
ثروتمند: چرا؟!
فقير : زيرا مى ترسم من نيز مانند تو متكبر و خودپسند باشم و رفتارم مانند تو نادرست و دور از عقل و منطق گردد
راز خوشبختی
تاجری پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت
تا اینكه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله كوهی رسید. مرد خردمندی كه او در جستجویش بود آنجا زندگی میكرد.
به جای اینكه با یك مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد كه جنب و جوش بسیاری در آن به چشم میخورد، فروشندگان وارد و خارج میشدند، مردم در گوشهای گفتگو میكردند، اركستر كوچكی موسیقی لطیفی مینواخت و روی یك میز انواع و اقسام خوراكیها لذیذ چیده شده بود. خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر كند تا نوبتش فرا رسد.
خردمند با دقت به سخنان مرد جوان كه دلیل ملاقاتش را توضیح میداد گوش كرد اما به او گفت
فعلا وقت ندارد كه «راز خوشبختی» را برایش فاش كند. پس به او پیشنهاد كرد كه گردشی در قصر بكند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد.
مرد خردمند اضافه كرد: اما از شما خواهشی دارم. آنگاه یك قاشق كوچك به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت:
در تمام مدت گردش این قاشق را در دست داشته باشید و كاری كنید كه روغن آن نریزد.
مرد جوان شروع كرد به بالا و پایین كردن پلهها....
در حالیكه چشم از قاشق بر نمیداشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.
مرد خردمند از او پرسید:
آیا فرشهای ایرانی اتاق نهارخوری را دیدید؟ آیا باغی كه استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن كرده است دیدید؟
آیا اسناد و مدارك ارزشمند مرا كه روی پوست آهو نگاشته شده دیدید؟
جوان با اعتراف كرد كه هیچ چیز ندیده، تنها فكر او این بوده كه قطرات روغنی را كه خردمند به او سپرده بود حفظ كند. خردمند گفت:
خب، پس برگرد و شگفتیهای دنیای من را بشناس. آدم نمیتواند به كسی اعتماد كند، مگر اینكه خانهای را كه در آن سكونت دارد بشناسد.
مرد جوان اینبار به گردش در كاخ پرداخت، در حالیكه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه كامل آثار هنری را كه زینت بخش دیوارها و سقفها بود مینگریست. او باغها را دید و كوهستانهای اطراف را، ظرافت گلها و دقتی را كه در نصب آثار هنری در جای مطلوب به كار رفته بود تحسین كرد. وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف كرد.
خردمند پرسید: «پس آن دو قطره روغنی را كه به تو سپردم كجاست؟»
مرد جوان قاشق را نگاه كرد و متوجه شد كه آنها را ریخته است.
آن وقت مرد خردمند به او گفت:
راز خوشبختی این است كه همه شگفتیهای جهان را بنگری بدون اینكه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش كنی
.: Weblog Themes By Pichak :.